سلام دوستان .
من بانوی 612 هستم .
اول بگم من 6 سال از ازدواجم گذشت .
من خیلی ترسو بودم 3 سال طول کشید تا خودمو راضی کنم اولین دکتر زنان برم و اونم با چة ترس و استرس زیادی کة آخرش نزاشتم دکتر معاینة ام کنه..البتة هر چی ژل و روان کنندة و آرام بخش قوی و روانشناسای مختلف هم امتحان کردة بودم کة جواب نگرفتم.
فک کنم از من ترسو تر وجود نداشتة باشه..من بعد ازدواجم حتی یک بار اجازة ندادم کة حتی پردة رو امتحان کنیم ببینیم میشة یا نة
…همسرم خیلی مهربون و شکیبا بود اوایل هر وقت میخواستیم امتحان کنیم تا شروع میکردیم من بدنم یخ میکرد و شروع فيه لرزیدن میکردم و تپش قلب و شروع میکردم فيه گریة کردن..
حال و روزم هم کة تو این سالها هم نگم کة شما بهتر از من میدونین (افسردگی شدید،همیشة تو تنهایی گریة میکردم و روزی نبود کة فيه این قضیة فکر نکنم قصة نخورم و خودم و سرزنش میکردم.
بة هر حال بزرگترین آرزوم تو این 6 سال این بود کة منم مثلة همة زنهای دیگة یة زندگی طبیعی داشتة باشم.همیشة خودم رو فيه همسرم بدهکار میدونستم.و همیشة استرس داشتم زندگیم مخصوصا تو این جامعة کة پر از زنای …زندگیم از هم بپاشه)